دینگ دانگ
و چنین شد که بعد ۱۳ سال تاریخ تکرار شد و برادرزاده جان دوره لیسانس به همان دانشگاهی میرود که ۱۳ سال پیش من رفتم... هرچند در رشتهای دیگر!
یکی از معاصرانی که سرودههایش را بسیار دوست دارم
روزی که گذشت این بانوی خوش ذوق از میان ما رفت... روحش شاد
و بالاخره یک ماه استرس و درس و فشار بخاطر یک امتحان سنگین از روی جونمون برداشته شد...
هرچند امتحان عجیب غریب برگذار شد اما حداقل بخاطر تموم شدن این وضعیت خوشحالم، بدین ترتیب آخرین امتحان آموزشی دوره دکترای بنده هم تموم شد حالا البته جامع که امتحانی جامع و سنگین و البته مسخرست هم در پیشه...
این «خبر» واقعا چشام رو گرد کرد... یه آدم چقدر میتونه بزرگ باشه حتی وقتی شناسنامهای کوچیکه!
تشکیل آخرین کلاس عمر دانشجوییم