نانوشتهـ‌هایـ یکـ‌انسانـ

یکـ‌انسانـ و یکـ ذهنـ، گاهـ متفاوتـ و گاهیـ آشنا!

نانوشتهـ‌هایـ یکـ‌انسانـ

یکـ‌انسانـ و یکـ ذهنـ، گاهـ متفاوتـ و گاهیـ آشنا!

یاد می گیری

متنی زیبا که در وایبر به دستم رسید:

  

در بازی زندگی,

یاد می گیری,
اعتماد به حرفهای قشنگ بدون پشتوانه,
مثل آویختن به طنابی پوسیده ست....

یاد می گیری,
نزدیک ترین ها به تو گاهی می توانند دورترین ها باشند....

یاد مى گیرى که باید آنقدر از خودت برای روز مبادا پس انداز داشته باشی تا بتوانی یک روزی تمام خودت را بغل کنی و راه بیفتی بروی ...
و در جایی که شنیده و فهمیده نمی شوی نمانی...

یاد می گیری,
دیوار خوب ست ,
سایه درخت مطلوب است,
اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست ....

یاد می گیری,
بره نباشی که گرگ می شوند به جانت ,
یاد مى گیرى که چگونه چینی احساست را بند بزنی و خیاط خوبی شوی برای دلت ....
امید را هر شب به جا رختی تردید بیاویزى و صبح به تن کنى تا نشکنی و برای خودت بمانی ....

یاد می گیری,
کم کم خودت را دوست داشته باشی
که سرمایه گرانبهای هر آدمی,
تنها خودش هست...

نظرات 3 + ارسال نظر
پرشکوه دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 11:19 ق.ظ

آنچه یاد گرفتم و آنچه یاد نگرفتم

من عاقبت یاد گرفتم

در صف بلند اتوبوس

خمیازه ام را چنان پنهان کنم

که به نفرت از شرایط موجود متهمم نکنند.

من عاقبت یاد گرفتم

درکلاس های درسم

برای بچه های خوب و حرف شنو

که بعضی هاشان تعهدهایی سپرده بودند

یک ساعت تمام

چنان حرف بزنم که انگار هیچ چیز نگفته ام

من عاقبت یاد گرفتم

به پاسبان هایی که باطوم به دست دارند

چنان لبخند بزنم

که گویی از خودشانم

و به افسران پلیس چنان با احترام نگاه کنم

که انگار از سر جنگ پیاپی پیروزمندانه باز گشته اند

و از نرده های آهنی باغ های بزرگان

چنان چشم بردارم

که پنداری هرگز چنان مرده ها-قصه ها و بزرگانی وجود نداشته اند.

من عاقبت یاد گرفتم

در حضور رئیسم

از سودمندهایی که امکان دارد اقدامات جاری دولت داشته باشد

و در حضور کارمندانم

از لزوم نظم و ترتیب در کار ؟ تحت هر شرایطی

و در حضور همسایگانم

از شفافیت تصویر تلویزیون جدیدمان

و در حضور دوستانم

از سرگرمیها ی خسته کننده

و در تاکسی و اتوبوس

از پل های هوایی

و در گردشگاه های عمومی

از انواع گلکاری های مناسب-و انتخاب بجای درختان برای تزئین

و در تلویزیون

از بهترین رقاص خوانندگان و یا بهترین خواننده ی رقاصان

و در مقاله هایم

از مشکل عظیم و غول آسای کمبود تخم مرغ و لیمو ترش و لوبیا چیتی

چنان سخن بگویم

که شهری بر بی گناهی من گواهی دهد.

من عاقبت یاد گرفتم

به گل ها دست نزنم

نزدیک لانه ی زنبورها نروم

گوش گربه را نکشم

دم سگ را لگد نکنم

دستم را به طرف آتش نبرم

چشمم را به دوردست ها ندوزم

عکس لرزان خودم را توی رودخانه ی تاریخ نبینم.

من عاقبت یاد گرفتم

با لبخندی غمگین گریه کنم

و به سختی گریه کنم

آنگونه که همه بپندارند از شادی بسیار - اشک به چشم آورده ام

من همه ی این ها را

عاقبت یاد گرفتم

و چه مسخره و کشنده بود یاد گرفتن اینها

اما هرگز - هرگز یاد نگرفتم

وقتی در خانه هستم

زیر لب نگویم - همه دروغ است

متن قشنگی بود، مرسی

khatkhati_haye_ziba شنبه 11 بهمن 1393 ساعت 05:02 ب.ظ http://almatavakolll.blogfa.com

سلام !
آپ هستم . راجع به ژاپن هم آپ بودم !‌

سلام
مرسی... منم آپ خواهم شد

khatkhati_haye_ziba سه‌شنبه 14 بهمن 1393 ساعت 04:03 ب.ظ http://almatavakolll.blogfa.com

جالبه ،‌ جمله ی آخر رو میگم ،‌ من یه جور دیگشو شنیده بودم توی ویکی گفتاورد خونده بودم که انیشتین میگه : هیچ چیزی رو دقیق نفهمیدی مگر اینکه بتونی برای مادر بزرگت توضیحش بدی !

(تو همین مایه ها بود ! )

آره مشابه اینی که گفتید رو خوندم یه جورایی درست به نظر میرسه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد