نانوشتهـ‌هایـ یکـ‌انسانـ

یکـ‌انسانـ و یکـ ذهنـ، گاهـ متفاوتـ و گاهیـ آشنا!

نانوشتهـ‌هایـ یکـ‌انسانـ

یکـ‌انسانـ و یکـ ذهنـ، گاهـ متفاوتـ و گاهیـ آشنا!

گفتگو با خدا

گفتگو با خدا

~اثر رابیندرانات تاگور

 

در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفت و گو می کنم.

خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفت و گو کنی؟

من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید.

خدا خندید و گفت: وقت من بی نهایت است. 

در ذهنت چیست که می خواهی از من بپرسی؟

پرسیدم: چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟

خدا پاسخ داد:

کودکی شان.

اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند، عجله دارند که بزرگ شوند. و بعد دوباره پس از مدت ها، آرزو می کنند که کودک باشند ...

اینکه آنها سلامتی خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامتی خود را به دست آورند.

اینکه با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش کرده اند و بنا بر این نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گوئی هرگز زندگی نکرده اند.

دستهای خدا دستانم را گرفت برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم به عنوان یک پدر می خواهی کدام درس های زندگی را فرزندانت بیاموزند؟

او گفت: بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد، همه کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند.

بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.

بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.

بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را دارد، بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.

بیاموزند که آدمهایی هستند که آنها را دوست دارند فقط نمی دانند که چگونه احساساتشان را نشان دهند.

بیاموزند که دو نفر می توانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.

بیاموزند که کافی نیست فقط آنها دیگران را ببخشند، بلکه آنها باید خود را نیز ببخشند.

من با خضوع گفتم:

از شما به خاطر این گفت و گو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزدانتان بدانند؟

خداوند لبخند زد و گفت :

فقط اینکه بدانند من اینجا هستم، همیشه.



THE INTERVIEW WITH GOD


I dreamed I had an interview with God. 


“So you would like to interview me?” God asked. 


“If you have the time” I said. 


God smiled. “My time is eternity.” 

“What questions do you have in mind for me?” 


“What surprises you most about humankind?” 


God answered... 

“That they get bored with childhood, they rush to grow up, and then long to be children again.” 


“That they lose their health to make money... 

and then lose their money to restore their health.” 


“That by thinking anxiously about the future, 

they forget the present, 

such that they live in neither the present nor the future.” 


"That they live as if they will never die, 

and die as though they had never lived.” 


God’s hand took mine and we were silent for a while. 


And then I asked... 

“As a parent, what are some of life’s lessons 

you want your children to learn?” 


“To learn they cannot make anyone 

love them. All they can do 

is let themselves be loved.” 


“To learn that it is not good 

to compare themselves to others.” 


“To learn to forgive 

by practicing forgiveness.” 


“To learn that it only takes a few seconds 

to open profound wounds in those they love, 

and it can take many years to heal them.” 


“To learn that a rich person 

is not one who has the most, 

but is one who needs the least.” 


“To learn that there are people 

who love them dearly, 

but simply have not yet learned 

how to express or show their feelings.” 


“To learn that two people can 

look at the same thing 

and see it differently.” 


“To learn that it is not enough that they 

forgive one another, but they must also forgive themselves.” 


"Thank you for your time," I said humbly. 


"Is there anything else 

you would like your children to know?" 


God smiled and said, 

“Just know that I am here ... always.” 


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد